اعتراف میکنم که از دانشگاه رفتنم خیلی خیلی خیلی پشیمونم و باید ورزش و زبانمو ادامه میدادم.اگه ورزشمو ادامه میدادم الان در کم ترین حالت کمربند مشکی داشتم و زبانمم تا الان کاملا فول شده بودم و میرفتم سراغ زبان دوم و حتی سر کار هم میرفتم و یه بدن ورزیده داشتم با کلی قدرت و زور
اعتراف میکنم عاشق قدرت و پولم و اگه فرصتی برام پیش بیاد که به این دو مورد برسم حتی اگه به قیمت نابودیه خیلیها باشه حتما این کار رو میکنم.
اعتراف میکنم جز به خودم به هیچ کس تو زندگی اهمیت ندادم و به کسی هم کمک نکردم
اعتراف میکنم هیچ کسو دوست ندارم.
اعتراف میکنم فقط بدیها یادم میمونه نه خوبیها
اعتراف میکنم خودمو اصلا و ابدا نمیشناسم و اصلا نمیدونم من کی هستم و از زندگی چی میخوام و از چی لذت میبرم.
اعتراف میکنم از خود مرگ نمیترسم ولی از چگونه مردن میترسم.مثلا اگه الان زلزله بیاد من اولین کسی هستم که دنبال راه فرار میگردم چون از خفه شدن و زیر آوار موندن شدیدا میترسم و یا دوست ندارم بسوزم ولی اگه همین الان بگن ما تو رو بیهوش میکنیم و اعضای بدنتو به کس دیگه اهدا میکنیم حتما و قطعا قبول میکنم چون این طوری راحت ترین و تو اوج ترین نوع مرگ رو تجربه خواهم کرد.بنابراین خود مرگ برام اهمیت نداره اما چگونه مردن خیلی مهمه.
اعتراف میکنم دوست دارم مادربزرگم همین روزها بمیره.از نظرم اون زن خودخواهیه که حاضر نیست خونهی دو طبقهی سیصد متری رو بفروشه و با سهمش بره جای کوچکتر بشینه و سهم الارث بچههاشو بده تا وضعیت بچههاش بهتر بشه.دوست دارم زودتر بمیره تا بابام سهم الارثش رو بگیره و وضعیتش از اینم بهتر بشه.اصلا از مرگش ناراحت نمیشم و اصلا از اینکه از مرگش در اینده ناراحت نمیشم عذاب وجدان ندارم.
همه ما رو خانوادهای با فرهنگ و با ریشه و صمیمیمیدونن با وضعیت مالیه خوب اما یه اعتراف کنم من شدیدا دلم میخواست میتونستم رگ و ریشمو عوض کنم نه به خاطر اینکه خانوادم بد باشن نه واقعا ولی من دلم خانوادهای پرجمعیت تر ثروتمند تر و البته آزاد میخواد.
اعتراف میکنم تحمل مرگ مادرمو ندارم ولی اونچه که ترسناکه اینه که من به خاطر عشق به مادرم نیست که تحمل مرگ مادرمو ندارم من تحمل مرگ مادرمو ندارم صرفا به خاطر خودخواهیهای خودم.من دلم نمیخواد مادرمو از دست بدم چون اون به حرفهام گوش میده و به خاطر اونه که میتونم تا حدی با این خونه و پدرمم کنار بیام و اگه اون نباشه نمیتونم این خونه رو تحمل کنم بنابراین دلم نمیخواد تا زمانیکه ازدواج نکردم مادرمو از دست بدم چون من به اون نیاز دارم و بدون اون و تنها تو این خونه نمیتونم با بابام کنار بیام.ترسناکه ولی من صرفا به مادرم وابسته هستم اما حسی از دوست داشتن تو خودم نمیبینم.
خواهرم از من هشت سال کوچیکتره و فوق العاده با من صمیمیه.از همه چیزش با من حرف میزنه.از کوچکترین علایقش تا ریزترین حرفاش با رلش و کوچکترین اقداماتش و اطرافیان بارها و بارها من و خواهرمو به خاطر این حجم از صمیمیت تحسین میکنن و ما شدیدا با هم مچ هستیم از همه نظر اماااااا اعتراف میکنم با اینکه همه منو خواهری حامیو صمیمیو بهترین دوست میدونن ولی خودم خیلی خوب میدونم من نه تنها بزرگترین دوست اون نیستم بلکه بزرگترین دشمن اون هستم.یه دشمن پنهان.من یه خواهر راز دار و صمیمیو پایه هستم من رفیقم من پشتم من حامیهستم اما واقعیت اینه من تا زمانی میتونم دوست و حامیه اون باشم که اون از من تو هیچ زمینهای موفق تر نشه که اگه زمانی بیاد و اون از من موفق تر بشه اون زمان من نه بهترین دوست که بزرگترین دشمن اون میشم.من صمیمیترین فرد زندگیه اونم چون اون هنوز یه بچهی پونزده سالس و به موفقیت خاصی نرسیده اما ده سال بعد اگه اون موفق بشه و شکست و نابودیه من خیلی پر رنگ بشه اون وقت من دیگه دوست اون نیستم من اون زمان بزرگترین دشمن اون میشم.
اعتراف میکنم هرگز تو زندگیم دوست صمیمینداشتم و نمیدونم دوست یعنی چی.این سخت ترین تلخ ترین و له کننده ترین اعترافیه که میتونم بکنم.این اعترافو حتی به خودمم به سختی میتونم بگم.
اعتراف میکنم خیلی تنبلم و این بده.
اعتراف میکنم تو صورتم فرم بینی خودمو خیلی دوست دارم به نظرم واقعا بینی من تکه و اصولا نسبت به بینی خودم فخر دارم اما دلم میخواست رنگ چشمام فرق داشت و قدمم بلند تر بود.دوست داشتم یک و هفتاد و هشت سانت بودم.
اعتراف میکنم از گذشته و شنیدن خاطرات گذشته فراری و بیزارم و اصلا از خاطره بازی و نوستالوژی خوشم نمیاد و وقتی مامانم میگه وای آناهید بچه که بودی فلان کار رو کردی مو به تنم سیخ میشه و چندشم میشه.از شنیدن کوچکترین جزییاتی در مورد گذشته بیزارم چه اون رویدادها خوب بوده باشن چه بد.حتی عکسهای قدیمیرو دست خودم باشه نابود میکنم.
اعتراف میکنم از جشن تولد بیزارم.حاضرم کلی پول به خواهر و برادر و مادر و خالهها بدم که تولد منو تبریک نگن و یاد آوری نکنن اما خوب اونا کار خودشونو میکنن
اعتراف میکنم عاشق امتحان کردنه انواع و اقسام موادهای مخدرم اما خودمو کنترل میکنم و جز ماهی یکبار سیگار تو بالکن با آهنگ فاز سنگین تو هوای یخ سمت مواد دیگهای نمیرم.اون لحظه تو اون بالکن و اون هوای یخ و اون آهنگ و اون فاز و اون سیگار رو با خیلی چیزها عوض نمیکنم.
اعتراف میکنم دوست دارم معلم کلاس اول و یه همسایهی قدیمیرو پیدا کنم و بکشم چون اونها منو تحقیر کردن.
سالها قبل اولین خونهی ما یه حیاط داشت که بابام توش یه نهال پرتقال کاشته بود.الان اون نهال پرتقال شده یه درخت تنومند با کلی پرتقال.اعتراف میکنم دلم میخواد اون درخت رو قطع کنم و بسوزونم اما متاسفانه اون خونه مال ما نیست.از اون درخت بیزارم چون بارها و بارها سر اینکه شکوفههای اون درخت کنده میشد زیر مشت و لگد بابام میموندم تو سن پنج سالگی.بابام به اون درخت حساس بود خیلی و وقتی شکوفه میداد ذوق زده میشد و گاهی باد میزد اون شکوفهها رو میریخت گاهی هم من و داداشم شیطنت میکردیم و اون شکوفهها رو میکندیم اما فرقی نداشت باد بود یا من واقعا مقصر بودم من به خاطر اون درخت تحقیر شدم و شاید روزی پول دستم بیاد و اون خونه رو بخرم فقط به خاطر اینکه اون درخت رو نابود کنم.
اعتراف میکنم دوست دارم بابام سهم الارثش رو بگیره کنارش با یه زن دیگه آشنا بشه مادر منو طلاق بده قید ما رو بزنه فقط یکی از خونههاشو به نام مامانم کنه و از زندگیمون بره و داداشمم زن بگیره و بره سراغ زندگیه خودش و من و مادرم و خواهرم بشیم سه تا زن مستقل و بریم دور دنیا رو بگردیم و کیف کنیم.واقعا دوست دارم این طوری میشد.
تا حالا از بابام خوبی زیاد دیدم بدی هم زیاد دیدم اما اعتراف میکنم خوبیهاش نه یادم میمونه نه به چشمم میاد نه اصلا برام مهمه اما کتکهاش مثل فیلم هر روز جلوی چشمامه.گاهی اونقدر یاد کتکها میوفتم عصبانی میشم که فکرهای ترسناکی به ذهنم میرسه که البته اون فکرها رو نمیتونم اعتراف کنم شدیدا خودمم میترسونه.
اعتراف میکنم دوست داشتم سیاست مدار باشم.البته مسلما نه در ایران با اون فرم پوشش و با اون سیستم حکومتی.
اعتراف میکنم دوست دارم زمان به عقب برگرده و من واسه دو ساعت برگردم به خونهی قبلی و موزیک تند پلی کنم و جی تیای فور بازی کنم.جی تیای فور با آهنگ تند وقتی هیچ کس خونه نبود تو اون اتاق ده سال پیش از معدود لحظات گذشتس که با یاد آوریش شاد میشم و حس چندش بهم دست نمیده.
اعتراف میکنم غرورم زیاده و این غرور زیاد از من یک موجود ترسو و محافظه کار ساخته.اعتراف میکنم از این حجم از غرور خسته هستم و دلم میخواست انقدر مغرور نبودم.
اعتراف میکنم همه منو انسانی خوب و با وقار و آروم میشناسن ولی خدا میدونه من چه قدر از انسان خوب بودن و آروم و با وقار بودن بدم میاد.
اعتراف میکنم دوست داستم میتونستم هم انسان باهوش و سطح بالا و بنیان گذار تغییرات بزرگ باشم هم انسانی مبتذل و سطحی و اصولا دلم میخواست میتونستم هم شخصیت مبتذل خودمو داشته باشم هم شخصیت رشد و ترقی یافته و سطح بالای خودمو داشته باشم اما متاسفانه من نه تونستم شخصیتی پر مغز و بزرگ بشم نه تونستم شخصیتی مبتذل و شاد باشم و بین این دو موندم و اعصابم به هم ریخت.هیچ کدوم نتونست صد در صد راضیم کنه و تو هیچ کدوم موفق نشدم متاسفانه.
اعتراف میکنم عاشق سرعت و هیجان و ماشینم و اگه مردی نود ساله هم باشه ولی ازدواج باهاش منو به ماشینهای خاص برسونه امکان داره تن بدم به اون ازدواج.
اعتراف میکنم شدیدا شخصیتی غیر کاریزماتیک هستم در جامعه و البته خنثی.